شوکران

ادبیات ایرن و جهان (بعد تو شال عزاست بر گردن شعرهای من)

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 13366
تعداد مطالب : 96
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



غرور من در ابدیت رنج من است شاملو

 

غرور من در ابدیت رنج من است

 

تا با هر سلام و درود شما منقار کرکسی را بر جگرگاه خود احساس کنم

 

نیش نیزه ایی بر پاره جگرم از بوسه لبان شما مستی بخش تر بود

 

چرا که از لبان شما هرگز سخنی به جز ناراستی نشنیدم

 

از مردان شما آدمکشان را

 

و از زنانتان به روسپیان مایل ترم

 

من از خداوندی که درهای بهشتش را به شما خواهد گشود

 

به لعنتی ابدی خوش ترم

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سروده سید علی صالحی

برای من
 

 

دوست داشتن
آخرین دلیلِ دانایی‌ست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...

نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم.

 

خودش آمده بود که بمیرد

زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافی‌ست
قدرِ ترانه‌ای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.

عصر پانزدهمین روز
از تیرماهِ تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی‌پَر و بالِ از آبْ‌مانده‌ای
که انگار می‌دانست
میان این همه راهِ رهگذر
تنها مرا
برای تحملِ آخرین عذابِ آدمی آفریده‌اند

 

"سید علی صالحی"

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سروده ای زیبا از بیژن نجدی گل سرخ

 

گلی را اگر می چینید


گیاهی می میرد


زیرا یک بار


فقط یک بار خواب تبر را می بینند


حالا آمده اید به خاطر چیدن گل سرخ


ساقه نازک گل سرخ


به خاطر کندن گل سرخ اره آورده اید؟


چرا اره؟


فقط به گل سرخ بگویید تو:هی !تو


خودش می افتد ومی میرد


کشتن یک نوزاد که زهر نمی خواهد


با کلاشینکف که پروانه شکار نمی کنند


فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق


و پروانه را بگذارید لای تکه های یخ


وروزنامه را توقیف کنید


بعد می بینید که ما می میریم


بی سرو صدا می میریم

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بل الوار

 

تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

براي برفي که اب مي شود دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

 

تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

 

براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت

لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت

دوست مي دارم ...

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم

براي پشت کردن به ارزوهاي محال

به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

 

تو را به خاطر بوي لاله هاي وحشي

به خاطر گونه ي زرين افتاب گردان

براي بنفشيه بنفشه ها دوست مي دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

 

تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم

تورا براي لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شيرين خا طره ها دوست مي دارم

تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد

دوست مي دارم ...

 

اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي اسمان دوست مي دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ...دوست مي دارم

تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ...دوست مي دارم

براي خاطر عطر نان گرم

و برفي که آب مي شود

و براي نخستين گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست مي دارم

 

تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم

دوست مي دارم ...


 

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زمستان است

 

زمستان عنوان مشهورترین شعر مهدی اخوان ثالث (م. امید) است. او این شعر را خطاب به احمد شاملو سرود. شعر دارای دو لایه است: در لایه اول، راوی مشغول توصیف سرمای سوزان آخرین فصل سال است، اما در لایه زیرین راوی یخبندان فضای سیاسی کشور را به تصویر می کشد.

انگیزه سرودن این شعر توسط اخوان به شکست نهضت ملی ملت ایران به رهبری دکتر مصدق در کودتای ننگین28 مرداد و فضای یاس آور سیاسی آن دوران استاین اثر زیبای اخوان ابتدا در دهه ۷۰ هجری شمسی توسط شهرام ناظری در قالب آلبوم زمستان منتشر گردید. بعد از آن ، زمستان است، عنوان آلبوم موسیقی است با صدای محمدرضا شجریان و موسیقی حسین علیزاده که در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. این اثر ضبطی زنده از کنسرت ۱۳۷۹ در کالیفرنیا است.

این آلبوم، در مقام داد و بیداد اجرا شده که از طرح‌ها و ابداعات حسین علیزاده است. در ابتدای آلبوم، رنگ اصول در داد و بیداد نواخته می‌شود و سپس آواز بر شعر زمستان مهدی اخوان ثالث آغاز می‌گردد که تا پایان برنامه ادامه می‌یابد و ضربی‌هایی در لابلای آواز به صورت بداهه نواخته می‌شود

زمستان


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عمران صلاحی

 

هرچه بیشتر می گریزم


به تو نزدیکتر می شوم


هر چه رو برمی گردانم


تو را بیشتر می بینم


جزیره ای هستم


در آب های شیدایی


از همه سو


به تو محدودم

.
هزار و یک آینه


تصویرت را می چرخانند


از تو آغاز می شوم


در تو پایان می گیرم

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: جمعه 17 آذر 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آزادی سروده ژل الوار

 

برای پرنده‌ی دربند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه را که می‌اندیشد، بر زبان می‌راند.
برای گُل‌های قطع‌شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام تو را می‌خوانم: آزادی

برای دندان‌های به هم‌فشرده
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو
برا ی دهان‌هایی که نمی‌خوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام تو را می‌خوانم: آزادی

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شود
برای کتک‌خوردن‌ها
برای آن کس که مقاومت می‌کند
برای آنان که خود را مخفی می‌کنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گام‌های تو که آن را تعقیب می‌کنند
برای شیوه‌ای که چه‌گونه به تو حمله می‌کنند
برای پسرانی که از تو می‌کشند
من نام تو را می‌خوانم: آزادی

برای سرزمین‌های تصرف‌شده
برای خلق‌هایی که به اسارت در آمدند
برای انسان‌هایی که استثمار می‌شوند
برای آنانی که تحقیر می‌شوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالت‌خواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش
من نام تو را می‌خوانم: آزادی

من تو را می‌خوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من تو را می‌خوانم زمانی که تیرگی چیره می‌شود
و زمانی که کسی مرا نمی‌بیند،
نام تو را بر دیوار شهرم می‌نویسم،
نام حقیقی تو را
نام تو را و دیگر نام‌ها را
که از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم
من نام تو را می‌خوانم: آزادی



 

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

fo,k

بیا در كوچه باغ شهر احساس 

شكست لاله را جدی بگیریم

اگر نیلوفری دیدیم زخمی 

برای قلب پر دردش بمیریم 

بیا در كوچه های تنگ غربت 

برای هر غریبی سایه باشیم

بیا هر شب كنار نور یك شمع

به فكر پیچك همسایه باشیم

بیا ما نیز مثل روح باران

به روی یك رز تنها بباریم 

بیا در باغ بی روح دلی سرد


كمی رویا ی نیلوفر بكاریم بیا در یك شب آرام و مهتاب 

كمی هم صحبت یك یاس باشیم

اگر صد بار قلبی را شكستیم 

بیا یك بار با احساس باشیم

بیا به احترام قصه عشق 

به قدر شبنمی مجنون بمانیم

بیا گه گاه از روی محبت 

كمی از درد لیلی بخوانیم

بیا از جنگل سبز صداقت

زمانی یك گل لادن بچینیم 

 كنار پنجره تنها و بی تاب

طلوع آرزوها را ببینیم 

بیا یك شب به این اندیشه باشیم

چرا این آبی زیبا كبود است 

 شبی كه بینوا می سوخت از تب

كنار او افق شاید نبوده ست 

بیا یك شب برای قلبهامان

ز نور عاطفه قابی بسازیم 

برای آسمان این دل پاك

بیا یك بار مهتابی بسازیم 

بیا تا رنگ اقیانوس آبیست

برای موج ها دیوانه باشیم

كنار هر دلی یك شمع سرخ است

بیا به حرمتش پروانه باشیم 

بیا با دستی از جنس سپیده

زلال اشك از چشمی بشوییم بیا راز غم پروانه ها را 

به موج آبی دریا بگوییم


بیا لای افق های طلایی 

بدنبال دل ماهی بگردیم

بیا از قلبمان روزی بپرسیم 

كه تا حالا در این دنیا چه كردیم

بیا یك شب به این اندیشه باشیم

به فكر درد دلهای شكسته 

به فكر سیل بی پایان اشكی

كه روی چشم یك كودك نشسته 

به فكر اینكه باید تا سحرگاه

برای پیوند یك شب دعا كرد

ز ژرفای نگاه یك گل سرخ

زمانی مرغ آمین را صدا كرد 

به او یك قلب صاف و بی ریا داد

كه در آن موجی از آه و تمناست 

پر از احساس سرخ لاله بودن

پر از اندوه دلهای شكیباست 

بیا در خلوت افسانه هامان

برای یك كبوتر دانه باشیم 

اگر روزی پرستو بی پناهست

برای بالهایش لانه باشیم 

بیا با یك نگاه آسمانی

ز درد یك ستاره كم نماییم

 بیا روزی فضای شهرمان را

 پر از آرامش شبنم نماییم

بیا با بر گ های گل سرخ

به درد زنبقی مرهم گذاریم 

اگر دل را طلب كردند از تو

مبادا كه بگویی ما نداریم 

بیا در لحظه های بی قراری

به یاد غصه مجنون بخوابیم 

بیا دلهای عاشق را بگردیم

 كه شاید ردی از قلبش بیا بیم 

بیا در ساحل نمناك بودن

برای لحظه ای یكرنگ باشیم 

بیا تا مثل شب بوهای عاشق

شبی هم ما كمی دلتنگ باشیم 

كنار دفتر نقاشی دل

گلی از انتظار سرخ رویید 

و باران قطره های آبیش را

 به روی حجم احساس پاشید 

اگر چه قصه دل ها درازست

بیا به آرزو عادت نماییم

بیا با آسمان پیمان ببندیم

  بیا با آسمان پیمان ببندیم 

 كه تا او هست ما هم با وفاییم

بیا در لحظه سرخ نیایش 

چو روح اشك پاك و ساده باشیم

بیا هر وقت باران باز بارید

برای گل شدن آماده باشیم

 

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه نظم

 

 

چارلی چاپلینهنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.

تشریفات مقدماتی انجام شده بود.

افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند? محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.

افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:

پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.

اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.

اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟

از توجیه قضایا چه حاصل؟

هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟

همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. ? نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست? تنها آینده است که به حساب می‌آید.

آینده؟ ? دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!

از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند? هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.

سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود? و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: ?خبر?دار!?

با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.

وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود? اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:

محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این?قطع? تسلسل، نظم را به هم ریخت.

افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.

افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.

هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.

چه پیش آمده است؟

این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟

او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.

و? آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.

هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.

هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.

چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.

و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند?

همۀ این‌ها رویا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رویا نبود.

کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی می‌جست.

چه مدت بدان حال مانده بود؟

چه پیش آمده بود؟

?اوه?درست? فرمان نخستین را داده بود?اما? فرمان بعدی چه بود؟?

پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود?

پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر?.

و سرانجام: آتش!

از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.

در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.

نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.

از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.

اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:

صدای پاهای ?نجات? بود?

شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: ?ایست. دست نگه دارید.?

آن شش مرد قراول رفته بودند?

آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود?

آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند?

منبع: دیباچه به نقل از مجموعه آثار احمد شاملو ? دفتر سوم- نشر نگاه

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گاهی

از بسكه لحظه ها همه همرنگ می‌شود

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

سر می‌كشم به سرای سپيد ابر

باران اشك، هم‌صفت سنگ می‌شود

خون می‌خورم زدلم تشنه‌كام مرگ

دردا طناب دار چو آونگ می‌شود

در می‌رود طناب ز دستم، چو زندگی

آوخ كه زندگی همه در جنگ می‌شود

مغزم ميان اينهمه سرگشتگی‌ چنان

درمانده است كه دائم، هنگ می‌شود

با اين نگاهِ مات، ميان شلوغ شهر

تنها چنان شدم كه دلم چنگ می‌شود

 

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

از بسكه لحظه ها همه همرنگ می‌شود

فکر میکنم دروغ گفتم دلم برای خودم تنگ نشده برای تو تنگ شده نه شاید دلم برای خودمی که زمانی باتو بود تنگ شده . چندشب پیش نوشتم نوشته هام دوست ندارم. شاید چندتاشونو دوست داشته باشم نوشته هامو دوست ندارم چون هیچ ردو اثر و خاطره ای از تو توشون نیست نه ردی نه خاطره ای درست مثل تو که نیستی دیگه هیچ اثری از تو روی زمین و نمیدونم شاید زیر زمین هم نباشه شاید تا به الان استخونهاتم خوراک مورچه ها و کرمهای گرسنه و گورکن شده باشه. دیگه تصویرتم یادم نمیاد نمیدونم که ... میگن کسی که ازین دنیا میره پرواز میکنه به آسمان سر در نمیارم اگر پروازی هست پس چرا تو زیر زمینی با خروارها خاک و روشم یه قالب قشنگ و ساده سنگی و سیمانی. خاک سرد سیمان سرد سنگ سرد... اصلا اگر کرمها و مورچه هی گرسنه هم جسدتو خوراک لذیذی نکرده باشن این سرمای خاک متلاشیت کرده. یادم نمیره تو زیبایی تابستون تو یکی از زیباترین جاهای این مرز پر گهر دلهامون بهم نزدیک شد.  یه مدت بود که مادرم مثل همه مادرهای ایرانی گیر داده بود  ازدواج کنم منم شرم و حیا بهم اجازه نمیداد یه غروب داشتم از خونه میزدم بیرون همون حین مادرم و خواهراش که میشن خاله هام و مهمون ما بودن گیر داده بودن که یه شازده  دختر ایرانی بهشون معرفی کنم ما خجالت و انکار که موبایلم زنگ خورد مادرم گیر داد اصلا همینی که زنگ زد خوبه مثل اینکه حس مادرانه باعث شده بود متوجه داستان منو تو بشه خلاصه اومد سمتمو منم مسخ شدم گوشی رو از دستم گرفت هنوز حرفی نزده بودی که  پشت گوشی اسمتو برد سلام میناجان چطوری؟ وای چه باری از دوشم برداشته شد اما خوب یادم هست که حسابی سرخ شدم بیخیال گوشیو فرارو بر قرار ترجیح دادم آزادو سبکبال اومدم تو پارکینگ برعکی همیشه پارکینگ شلوغ و کلی همسایه ها بودند از خوشحالی تو پارکینگ داد زدم البته متوجه همسایه ها نبودم. اشرف خانم یکی از همسایه ها گفت وا چی شده آقا مهران دیونه شدی و من با خوشحالی و شعفی غیر قابل وصف با صدای بلند گفتم بله بله بله دیونه شدم یه دیونه عاشق و سالهاست از اون روز میگذره و تو نیستی و من همچنان دیوانه ام یک دیوانه عاشق یک دیوانهء عاشق و امروز عاشقم عاشق تر از هر روز دیگر یک دیوانهء عاشق

 

نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: شنبه 29 مهر 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

من با تاب من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام. من دراین خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد. و صدای سرفهء روشنی از پشت درخت عطسهء آب از هر رخنهء سنگ چکچک چاچله از سقف بهار و صدای صاف باز و بسته شدن پنجرهء تنهایی. و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق متراکم شدن ذوق پریدن در بال و ترک خوردن خوداری روح تپش قلب شب آدینه شیههء پاک حقیقت از دور و صدای کفش ایمان را در کوچهء عشق و صدای باران را روی پلک تر ع ش ق من به آغاز زمین نزدیکم آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت روح من در جهت تازهء اشیا جاریست

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to nasimshomal.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com