شوکران

شوکران

ادبیات ایرن و جهان (بعد تو شال عزاست بر گردن شعرهای من)

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 13935
تعداد مطالب : 96
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



بگو ای زن(سروده ای زیبا از زنده یاد اخوان ثالث)


بگو ای زن، بگو دیشب چرا خواب تو را دیدم

کجا بودیم؟
با هم از کجا می آمدیم، آن وقت ِ شب تنها؟
ولی تنها نه،
گویا کودکی هم بود همپای تو و دستش به دست تو
که ما را گاه می پایید و پنداری شکایت داشت،
نگاهش از خرام ِ تکیه بر من نیم مست ِ تو؛
دوان می آمد، اما باز پس می ماند؛ گاهی تند می رفتیم؛
و گاهی باز
مانند دو پر با هم،
نشسته بر نسیمی نرم
بس آرام در پرواز.
و گاهی نیز چون دو برگ ِ پاییزی،
بهاران کرده با هم زندآغاز
و با هم بوده تا انجام،
و اینک نیز دور از دیگران، با هم به روی برکه ای آرام،
سپرده تن به خُردک موج، کز نرمک نسیمی خیزد آهسته،
و سوی ِ دوردست ِ برکه ی خلوت
روان، بی اعتنا، با هر چه آغازست یا فرجام.
و گاهی نیز مثل دو پری،
کز بختشان بیدار
شبی مهتابگرد و خوابگرد ِ خلوتی دورند
دو دلجو مهربان با هم
که از چشم دو عالم نیز مستورند
- پری های نهان از دیگران ِ قصه، یا حتا
نهان از چشم پیر ِ قصه گوشان نیز،
که یا رفته ز یادش باقی ِ افسانه، یا اکنون
نداند در کجای ِ داستان گم کرده ایشان را �
و اکنون این دو از چشم دو عالم دور و مستورند.
و در مهتاب
شبی بیدار بختان خوابگرد ِ خلوتی دورند.
- شبی اما به از عمری �
و شاید هم به این تنهایی ِ دلخواه مجبورند.
که اینک قصه گو گفته ست:
� بس ست امشب ، بیایید این دو عاشق را زمانی چند
در ین مهتاب شب ، تنها به حال خویش بگذاریم.
و فردا شب ببینیم، آن سوی دریا
از آن مستی که افسون ِ پری شادخت می آورد،
مهادیو ِ ستمگر چون به هوش آید، چه خواهد کرد؟...�

و اکنون رفته بود آن قصه گو با جمع خود تا آن سوی دریا.


و اکنون ما � شبی گر نه- زمانی چند،

به حال خویشتن بودیم و بی پروا.
و می رفتیم و می رفتیم.
و تا یکچند - الا با نگاه و خنده- چیزی هم نمی گفتیم.

چه خوابی، خوب!

نمی دانم تو می رفتی کجا، آن وقت شب آیا؟
و این را هم نمی دانم که از کی آشنا بودیم؟
و از کی راه ما با هم یکی شد، از کجا ، ای زن؟
و از کی گفت و گومان سر گرفت و مهربانیمان... چه خوابی بود!
بگو آخر چرا خواب تو را دیدم، چرا ، ای زن؟
و می رفتیم و می رفتیم.
و اکنون راه ما در کوچه باغی تار و درهم بود.
تو ناگاه ایستادی در خم کوچه.
و من با تو، به تو نزدیک.
تو آن جا ایستادی در کنار خانه ای سنگی؛
که همچون قلعه ای در کوه محکم بود
و از دیوارهایش با تواضع تا میان کوچه ی خلوت
ردیف نسترن های بنفش و یاس های آبی آویزان؛
کز آنها چند شاخه افتاده بود انگار، بس خم بود.

در آن لحظه، دَر ِ آن خانه ی سنگی،

- که از چوبی بلوطی رنگ بود و کوبه هایش، آبنوسی فام،
به بیتابی تو گویی انتظار ِ ضربه هایی داشت پر ،
و مثل من دلش از شوق یا از هیچ می لرزید �
تو بر در ضربه هایی چند کوبیدی،
که در دهلیز ِ پشت ِ در صدا پیچید.
و آنگاه در پناه شاخه ای از یاس آبی رنگ
به سوی ِ من سرت را پیش آوردی و خندیدی.
و دندان های تو مانند ی پولک های ماهی بود.
به چشمم خیره ماندی لحظه ای، خاموش،
و من دیدم که در چشمان ِ تو هم شیطنت، هم بیگناهی بود.
سرت را پیش آوردی،
و در یک لحظه ی پر فتنه، هم گلبوسه با لبها،
و هم با چشم و ابرو اخمنازی نازنین کردی
و من ترسان � که اینک در گشوده می شود- آن بچه را با شرم
پاییدم.
نگاه شاکیش انگار ما را سرزنش می کرد.
صدایی آمد از دهلیز... گویا داشتند آهسته در را باز می کردند.
تو اما اخمنازت ، همچنان گلبوسه ات ، باقی.
من آرامک لبت را با شتاب و شوق بوسیدم.
و دیگر بار... و دیگر بار... و... دیگر بار...
و بی بدرود ، سرمست از خم ِ آن کوچه پیچیدم...


عجب شیرین شکر خوابی!

سراپا حسرتم اکنون که بیدارم.
ولی ای زن، زنِ رویایی شیدا،
بگو آخر چرا بیخود بخوابم آمدی دیشب.
تو که چون روز شد ، ماهی و ناپیدا؟

اخوان ثالث



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مهران یزدانی تاريخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

من با تاب من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام. من دراین خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد. و صدای سرفهء روشنی از پشت درخت عطسهء آب از هر رخنهء سنگ چکچک چاچله از سقف بهار و صدای صاف باز و بسته شدن پنجرهء تنهایی. و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق متراکم شدن ذوق پریدن در بال و ترک خوردن خوداری روح تپش قلب شب آدینه شیههء پاک حقیقت از دور و صدای کفش ایمان را در کوچهء عشق و صدای باران را روی پلک تر ع ش ق من به آغاز زمین نزدیکم آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت روح من در جهت تازهء اشیا جاریست

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to nasimshomal.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com